-
پازل
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 23:52
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد . پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان...
-
من دخترک را همان جا رها کردم!
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 23:51
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه...
-
خوشحالی
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 11:02
حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند. پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:...
-
شانس خود را امتحان کنید
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 22:30
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم...
-
حکایت
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 22:29
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟» اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: «...
-
در پستخانه
جمعه 30 مردادماه سال 1388 23:07
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم. هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 19:42
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنند پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی سالک گفت : چرا ؟ پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که...
-
ثروت مند شدن به خاطر نگهداری از پدر
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 12:46
ثروت مند شدن به خاطر نگهداری از پدر مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب...
-
مکافات عمل
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 12:45
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه می خندی پدر؟!» پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و...
-
پیپ استالین و اعتراف هیات گرجستانی
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 12:43
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند . پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس "...
-
نقطه قوت=نقطه ضعف
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 10:38
نقطه قوت=نقطه ضعف کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط...
-
تعریف جهان سوم از قول پروفسور حسابی
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 10:37
تعریف جهان سوم از قول پروفسور حسابی از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می...
-
ممکن است
جمعه 2 مردادماه سال 1388 10:24
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی! او پاسخ داد: ممکن است. روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: ممکن است. پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری. او پاسخ داد: ممکن...
-
بهشت و جهنم
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 09:08
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد ،...
-
.......
شنبه 27 تیرماه سال 1388 09:47
ای پسر عمران، هرگاه بنده ای مرا فرا خواند، آنچنان به سخن او گوش می دهم که انگار بنده ای جزء او ندارم اما دریغا بندگان من همه را آنچنان فرا می خوانند که انگار همه خدای اویند جزء من
-
قلب زنان جهان را می چرخاند .....
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 12:24
قلب زنان جهان را می چرخاند ..... از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار...
-
گفتگوی بین بچه شتر و مادرش
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 12:12
گفتگوی بین بچه شتر و مادرش آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت: بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟ شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟ بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟ شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می...
-
حکایتی تکان دهنده از عدالت علی(ع)
جمعه 19 تیرماه سال 1388 13:20
حکایتی تکان دهنده از عدالت علی(ع) زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی میخواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد. روزگار گذشت و امام علی علیهالسلام به شهادت رسید، و فرماندار معاویه بسر بن ارطاة، بر شهر همدان مسلط گشت، و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 12:11
The best cosmetic for lips is truth زیباترین آرایش برای لبان شما راستگو یی for voice is prayer برای صدای شما دعا به درگاه خداوند for eyes is pity برای چشمان شما رحم و شفقت for hands is charity برای دستان شما بخشش for heart is love برای قلب شما عشق and for life is friendship و برای زندگی شما دوستی هاست No one can go...
-
اگه کوسه ها آدم بودن
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 11:37
اگه کوسه ها آدم بودن دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید: اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟ آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند مواظب بودند که همیشه پر آب باشد ... هوای بهداشت ماهی های کوچولو...
-
یک طنز از ایتالو کالوینو
شنبه 6 تیرماه سال 1388 19:12
یک طنز از ایتالو کالوینو شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آن را هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 11:14
به <@> من تو ><( ( (:> ............ ......... .....نفهمیدی؟ میگم به چشم من تو ماهی وقتی از همه چی خسته شدی وقتی حس می کنی همه درها به روت بسته شده وقتی دلت پر از غم و غصه ست ، تا جایی که می تونی دستات رو به طرف آسمون بلند کن و با تمام توان بزن توسرت میدونی رفیق : اگه حماقت وجود نداشت ، دانایی هم معنا...
-
نامه ای از ویکتور هوگو
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1388 08:35
نامه ای از ویکتور هوگو قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد . برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار ... برخی نا دوست و برخی دوستدار ... که دست کم یکی میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد . و چون زندگی بدین...
-
دوستی
جمعه 22 خردادماه سال 1388 10:42
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است! من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه...
-
دعوت به همکاری
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 13:58
سلام دوستان به دلیل اینکه به خاطر امتحاناتم کمتر میرسم که به اینجا بیام و مطلب جدید آپ کنم از شما دوستان عزیز که به من سر میزنید خواهش کنم که هر کس میتونه بهم کمک کنه و اینجا رو سرپا نگه داریم. از دوستانی که میتونن به من کمک کنن خواهش میکنم که تو نظرات بگن تا واسشون دعوت نامه بفرستم. ممنون
-
سخنان بسیار جالبی از بزرگان
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 12:57
سخنان بسیار جالبی از بزرگان آلبرت انیشتین : مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند . هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی ! تفاوت بین نابغه و کودن بودن در این است که نابغه بودن...
-
پند لقمان
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 13:18
پند لقمان روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام...
-
داستان زندگى انسان
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 08:45
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت:...
-
پسرک و لاک پشت
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 14:15
این داستان یکم طنز اما قشنگه: یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرده ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت: - من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم گرداننده آنجا که همه "مامان"...
-
حصار
شنبه 16 خردادماه سال 1388 08:19
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال...