داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

کفش هایم

دلبسته ی کفشهایم بودم !

کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند ، دلم نمی آمد دورشان بیندازم...

هنوز همان ها را می پوشیدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم و می گفتم......

چقدر همه چیز دردناک است ، چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم ..؟!

می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار و می گفتم:  خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است ...

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم ، قدم از قدم بر نمیداشتم ، می گفتم و می گفتم ...

پارسایی از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت و مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر، از دست دادن...

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ، برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای ...

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم  : اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟!!

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام ...

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت و حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست ...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ

مثل بقیه زیبا و عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

نرگس جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ب.ظ

خیلی جالب بود مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد