داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

چون یک راه بیشتر نیست


بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند.

شیوانا به محض اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید:.....

 " من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟

شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت:" چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگذاری!؟ راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد