دلبسته ی کفشهایم بودم !
کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند ، دلم نمی آمد دورشان بیندازم...
هنوز همان ها را می پوشیدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود
می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم و می گفتم......