داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

نامه ای از ویکتور هوگو

نامه ای از ویکتور هوگو  

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار...

برخی نا دوست و برخی دوستدار...

که دست کم یکی میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی...

نه کم و نه زیاد... درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خود غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری...

تا در لحظات سخت،

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سر پا نگاه دارد.

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند...

چون این کار ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند،

و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

وامیدوارم اگر جوان هستی،

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی،

و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی،

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی...

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی...

و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:

«این مال من است»

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

و در پایان اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی...

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،

بازهم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید...

اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد،

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...

دوستی

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است! من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم:  این بچه ها یه مشت آشغالن! او به من نگاهی کرد و گفت:  هی ، متشکرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری! محسن خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم:  هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود! او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد:  مرسی. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:  فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم. من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد. محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت. من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. 

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. 

با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.  

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. 

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

دعوت به همکاری

سلام دوستان به دلیل اینکه به خاطر امتحاناتم کمتر میرسم که به اینجا بیام و مطلب جدید آپ کنم از شما دوستان عزیز که به من سر میزنید خواهش کنم که هر کس میتونه بهم کمک کنه و اینجا رو سرپا نگه داریم. از دوستانی که میتونن به من کمک کنن خواهش میکنم که تو نظرات بگن تا واسشون دعوت نامه بفرستم. ممنون

سخنان بسیار جالبی از بزرگان

سخنان بسیار جالبی از بزرگان 


آلبرت انیشتین :
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند .
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !
تفاوت بین نابغه و کودن بودن در این است که نابغه بودن محدودیت های خودش را دارد .
دو چیز را پایانی نیست : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم
انسانهای باهوش مسائل را حل میکنند ، نوابغ آنها را اثبات میکنند .


ناپلئون بناپارت :
اگر با دشمنی زیاد بجنگی ،‌ بعد از مدتی تمام استراتژی های تو را فرا میگیرد
هنگامی که دشمنت در حال اشتباه کردن است ، در کارش وقفه نینداز .


سکار وایلد :
همیشه دشمنانت را ببخش ، هیچ چیز بیش از این آنها را ناراحت نمیکند .


مارک تواین :
بهتر است دهانت را ببندی و احمق بنظر برسی ، تا اینکه بازش کنی و همه بفهمند که واقعاً احمقی...


ژوزف استالین :
مرگ یک نفر تراژدیه ، مرگ یک میلیون نفر آمار !


ماهاتما گاندی :
آنچنان زندگی کن گویی که فردا خواهی مرد ، آنچنان بیاموز گویی که تا ابد زنده خواهی ماند .

البرت هوبارد :
زندگی رو زیاد جدی نگیر ، چون هرگز از اون زنده بیرون نمیری


ژان کوکتو :
ما باید به شانس ایمان بیاوریم ،‌ تا کی میتوانیم موفقیت کسانی را که دوستشان نداریم تفسیر کنیم


آیزاک آسیموف :
زندگی لذتبخش است و مرگ آرامش بخش ،‌این میان انتقال رنج آور است .


وینستون چرچیل :
پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق


ما ندرتا در باره آنچه که داریم فکر می کنیم در حالیکه پیوست در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم . شو پنهاور


آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند . جرج برناردشاو


لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم ، غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند . دکتر شریعتی
 


باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند. فردریش نیچه


کمر بند سلطنت نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایرا ن و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است . نادر شاه افشار


اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می شد سعی و عمل دگر معنی نداشت . موریس مترلینگ


بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری . گابریل گارسیا مارکز


کسی به فرجام زندگی آگاه نیست خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد . فردوسی


بیشترین تاثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند . امرسون


تکامل و حرکت مبنا و پیش فرض کل وجود است . انگلس

برای اداره کردن خویش از سرت و برای اداره کردن دیگران از قلبت استفاده کن دالای لاما
 

 

پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعداز هر زمین خوردنی برخیزی . مهاتما گاندی


بی سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند بیاموزند، آموخته های کهنه رادور بریزند ،ودوباره بیاموزند . الوین تافلر
 


ناکارامدی و اشتباهات خود را به مردم نسبت می دهند . ارد بزرگ بی شرم ترین فرامانروایان آنهایی هستند که به‌سختی می توان در بین مغزهای متفکر جهان کسی را یافت که دارای یک‌نوع احساس مذهبی مخصوص به‌خود نباشد، این مذهب با مذهب یک شخص عادی فرق دارد . اینشتن


سه قدرت بر جهان حکومت می‌کند ترس،حرص و حماقت . اینشتن.


اگر کشوری توقع داشته باشه که هم نادان باشه و هم آزاد چیزی رو انتظار داره که نه بوده و نه هیچ وقت خواهد بود . توماس جفرسون


از فردا نمی ترسم چراکه دیروز را دیده ام و امروز را دوست دارم . ویلیام وایت


عاقلانه است که در ذهن داشته باشیم که نه موفقیت و نه شکست به منزله پایان نیستند . روجر بابسون. 


چیزهایی وجود دارند که آنقدر جدی هستند که فقط می توان در موردشان جوک ساخت . هایزنبرگ!

وقتی به خودمان دروغ می گوییم آن را بلند تر فریاد می زنیم . اریک هافر 
یک فرد باهوش یک مسئله را حل می‌کند ا ما یک فرد خردمند از رودررو شدن با آن دوری می کند . اینشتن 
تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید. پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند . گراهام بل
انسان باید از هر حیث چه ظاهر و چه باطن زیبا و آراسته باشد . چخوف
لازم نیست گوش کنید فقط منتظر شوید فقط بیاموزید آرام و ساکن و تنها باشید . جهان آزادانه خود را به شما پیشکش خواهد کرد تا نقاب از چهره اش بردارید انتخاب دیگر ندارد مسرور به پای شما در خواهد غلطید . فرانتس کافکا

گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است در لحظه ای که خود نمی دانید کشف خواهد شد . جبران خلیل جبران

کسی که دارای عزمی راسخ است جهان را مطابق میل خویش عوض می کند . گوته
تمدن تنها زاییده افتصاد برتر نیست در هنر و ادب و اخلاق هم باید متمدن بود و برتزی داشت لویی پاستور

پند لقمان

پند لقمان 

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست

داستان زندگى انسان




روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.





پس از مدتى به خانه‏ى کوچکى که در کنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم که در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏کرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى مى‏کند، خدمت مى‏کنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏که شما خانه‏ى مرا برکت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کم‏ترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مى‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک مى‏کرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مى‏کرد. تا جایى که چشم کار مى‏کرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏کرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

پسرک و لاک پشت

این داستان یکم طنز اما قشنگه:



یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرده ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:

- من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم

گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:

- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن

پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟

"مامان" گفت: نه ندارند

پسر که خیلی زبل بود گفت:

- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم

اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:

- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟

پسرک با بی میلی جواب داد:

- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد

بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه خوش خواهند بود !! و بیماری به پدرم سرایت خواهد کردوقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت!!

حصار

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد:  بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

بخت با من یار نیست

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که  

 

همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا  

 

وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند  

 

داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و  

 

رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می  

 

روی؟"
 

 مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری  

 

بس تواناست!"
 

گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای  

 

وحشتناک می شوم؟"
 

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

 

او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار  می کردند.
 

یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
 

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری  

 

بس تواناست!"
 

کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این  

 

زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در  

 

این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال  

 

سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
 

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم  

 

آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
 

شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
 

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری  

 

بس تواناست!"
 

شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت  

 

دشمنان  بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار  

 

و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
 

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری  

 

را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف  

 

کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال  

 

شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو  

 

و از آن لذت ببر!" 


و مرد با بختی بیدار باز گشت... 


به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت  

 

می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از  

 

جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به  

 

پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما  

 

چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و  

 

همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد." 


شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من  

 

ازدواج  کن تا با هم کشوری آباد بسازیم." 


مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را  

 

اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز  

 

برایم جفت و جور کرده است!"  

 
و رفت... 


به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال  

 

ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن  

 

نه  تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست." 


کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم  

 

شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد." 


مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را  

 

اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه  

 

چیز  برایم جفت و جور کرده است!"  


و رفت... 


سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت:  

 

"سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور 

 

 مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"  


خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟  


بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید،  

 

مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

سلام 

 

 دوستان قالب وبلاگو عوض کردم این قالب به مطالب اتنجا بیشتر میخوره. 

 

اگه خوبه که هیچی اگه نیست بهم بگیید تا عوض کنم. مرسی