-
دو گدا
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 10:39
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای...
-
پسرک بیسکویت فروش
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 14:49
خانم تورو خدا بیاین بیسکوییت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان زن به او مینگرد و در حالی که به وی مینگرد فقط میگوید: یک دونه بده ولی فردا مییام ازت صد تا میخرم چون نذر دارم فردام اینجا هستی؟ -آره خانم من همیشه اینجام فردام می یام و واسه شما صد تا بیسکوییت نگه میدارم سلام آقا پسر .... لطفا بیسکوییتای منو بده که زود باید برم...
-
خانه ای با پنجره های طلایی
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 10:54
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و...
-
دریا باش
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 10:52
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "...
-
موهبت الهی
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 10:51
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم. فرشته...
-
تصویر آرامش
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 12:36
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما...
-
جواب فرض کنید. . .
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 08:40
کاندید اول : فرانکلین روز ولت کاندید دوم : وینستون چرچیل کاندید سوم :آدولف هیتلر چه درسی میگیریم؟ راستی خانم حامله فراموش نشود؟ اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین دادید همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن دادید!
-
فرض کنید....
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 19:57
خب نظراتونو بگید تا جوابشو بزارم.
-
فرض کنید . . .
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 18:01
به شما، این امکان را میدهند که از بین سه نفر یک رئیس برای دنیا انتخاب کنیدکه بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد. بین این سه داوطلب کدام را انتخاب میکنید. قبلا یک سوال: شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید . . . . زن حامله ای میشناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او...
-
عشق و فداکاری
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 14:30
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن: یواش تر برو, من می ترسم. مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره. زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم. مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری. زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی. مرد : منو محکم بگیر. زن :.... خوب حالا میشه یواش تر...
-
دزد جوانمردی!
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 14:28
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو...
-
قدرت دعا
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 14:26
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند . زن نیازمند در...
-
راه بهشت
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 12:29
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
انعکاس
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 09:52
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب...
-
معجون آرامش
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 15:19
کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می...
-
خدایا
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 15:14
خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا!...... اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی، به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته، تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی، زمین و آسمان را کفر میگویی، نمیگویی؟!...
-
پیرمرد و زمینش
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 13:40
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست...
-
زاهد کیست!
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 10:36
درویشی نزد پادشاهی رفت.پادشاه گفت :«ای زاهد!» درویش گفت :«زاهد تویی!» پادشاه پرسید :«من چگونه زاهد باشم هنگامی که همه دنیا از آن من است؟» درویش گفت :«نه،وارونه می بینی.این دنیا و آن دنیا برای من است.زمین در مشت من جای دارد.این تو هستی که از این همه چیز،به لقمه ای و جامه ای خرسند شده ای!».... زاهد آن کسی است که آخر...
-
پا یا کفش ؟!
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 10:31
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود . ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :... چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و...
-
ادعای خدایی
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 10:30
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: ..... نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد...
-
از حرف تا عمل
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 10:29
در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد. هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت . مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند. وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا...
-
نشانه عشق
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 10:27
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از...
-
همه امور را به خدا بسپار
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 17:45
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود . او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را...
-
زلال که باشی آسمان در تو پیداست
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 12:33
پرسیدم.... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم...
-
کسب و کار مشاوران
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 12:30
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند...
-
روز قسمت
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 12:28
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان...
-
لعنت بر شیطان
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:37
گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» .... گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می...
-
دلیل قانع کننده
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:36
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر...
-
نشان شیرو خورشید
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 18:11
داستان « نشان شیر و خورشید » داستانی از نویسنده بزرگ روسی آنتوان چخوف است که امسال صدمین سالمرگ اوست . نکته جالب در این داستان ایرانی بودن یکی از قهرمان های اصلی قصه است . این داستان در یکی از شماره های کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو به چاپ رسیده است .اول چیزی که مبنای نوشتن این داستان شده یا در واقع چرایی شکل...
-
قیمت زیبایی ؟
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 18:10
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:.... چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است...