داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

پا یا کفش ؟!

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...

چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
 به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ http://sedayesokoot.blogsky.com

سلام حکایتهات خیلی قشنگه . با اجازت لینکت میکنم . خوشحال میشم یه گوشه بلاگت لینک منم بزاری موفق باشی

یک دوست جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.bia2irbox.tk

سلام دوست عزیز
وبلاگ جالب داری اگر دوست داری لینک روزانه , لینک ثابت در لینک باکس ما داشته باشی کافیه لینک باکس مارا در وبلاگه قشنگتون بزارید خوشحال میشم بازدید کننده ای از طرف ما بیاد
هرروز میتونید لینک جدید بدید و در موتور جستجوگر بهتر نمایان میشید
در صورت تمایل لوگوی شما رو هم میزارم
لینک باکس بسیار کم حجم و بازدید حداقل 10000 نفر در روز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد