داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

قضاوت


1 - قضاوت !

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه،
زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید
پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را
برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه
حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به
همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن
را یادش داده."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

 

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه
می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی
دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه
چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای
قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

2 - اصلاح دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می
خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من
باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم
شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده
بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»

کوسه



*کوسه *

 

*- ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آبهای اطراف ژاپن سال هاست که ماهی
تازه ندارد.*

*بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند
و مسافت های دورتری را پیمودند. *

*- ماهی گیران هر چه مسافت طولانی تری راطی میکردند به همان میزان آوردن
ماهی تازه بیشتر طول می کشید .اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی
ها، دیگر تازه نبودند وژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند. *

*- برای حل این مسئله ، شرکتهای ماهی گیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه
کردند.*

*- آنها ماهی ها را میگرفتند آنها را روی دریا منجمد میکردند. فریزرها این
امکان را برای قایقها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان
طولانی تری را روی آب بمانند. اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه
می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند.*

* - بنابر این شرکتهای ماهیگیری مخزنهایی را در قایقها کارگذاشتند و ماهی
را در مخازن آب نگهداری میکردند  .ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و
حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند.*

* - متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح
می دادند.*

* - زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند. *

* - پس شرکتهای ماهیگیری باید این مسئله را بگونه ای حل میکردند.*

* *

* - آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟ *

*- اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید ، چه پیشنهادی می دادید*

*رون هوبارد در اوایل سالهای ۱۹۵۰دریافت: *

*" بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز به صورت غریبی پیشرفت می کند "*

*منافع و مزیتهای رقابت: *

* - شما هر چه با هوش تر ، مصرتر و با کفایت تر باشید از حل یک مسئله بیشتر
لذت می برید .اگر به اندازه کافی مبارزه کنید و اگر به طور پیوسته در
چالشها پیروز شوید ، خوشبخت و خوشحال خواهید بود.*

* - چطور ژاپنی ها ماهیها را تازه نگه میدارند؟*

* *

* - برای نگه داشتن ماهی تازه شرکتهای ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن
نگهداری ماهی در قایقها استفاده می کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به
داخل هر مخزن میاندازند.*

*- کوسه چندتائی ماهی میخورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتی بسیار سرزنده به
مقصد میرسند، زیرا برای فرار از کوسه تلاش میکنند.*

 

* توصیه*

*" به جای دوری جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید ".*

*"از بازی لذت ببرید".*

*" اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید
،ضعف شما را خسته می کند، به  جای آن مشکل را تشخیص دهید ".*

*" عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید ".*

*"اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید"*

*" زمانی که نیازهای خود و خانواده تان را  برطرف کردید برای حل اهداف
گروه، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید. پس از کسب موفقیت آرام نگیرید ، شما
مهارتهایی را دارید که میتوانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا
ایجاد کنید." *

* "در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می توانید
دورتربروید"  *

 

آنچه من از زندگی آموختم



      آنچه من از زندگی آموختم

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام
شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته، و پدر
را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.

در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی
است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست
داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته
باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان
اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه، بدترین
دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ
را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز
نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از
خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست؛
بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال
خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن، بزرگترین لذت
دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

*ملاصدرا می گوید...*


*ملاصدرا می گوید...*

خداوند بی‌ نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.
برادر می‌شود محتاجان برادری را.
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.
طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را.
راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر می‌شود رزمندگان را.
عصا می‌شود پیران را.

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط
طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و
تکه‌ای نان می‌نشیند و

بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را
میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...
مگر از زندگی چه می‌خواهید،

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز
نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی

شرط عشق

شرط عشق
 
 
 دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
 
 نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
 
 بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
 
 مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
 
 موعد عروسی فرا رسید.
 
 زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
 
 همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
 
 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
 
 مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
 
 همه تعجب کردند.
 
 مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم." *

حکایتی از کریم خان زند


حکایتی از کریم خان زند
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات
کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را
می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد
را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه شده
است چنین ناله و فریاد می کنی؟" مرد با درشتی می گوید: "دزد همه اموالم را برده و
الان هیچ چیزی در بساط ندارم!" خان می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا
بودی؟" مرد می گوید: "من خوابیده بودم!!!" خان می گوید: "خوب چرا خوابیدی که مالت
را ببرند؟" مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می
شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: "من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و
در آخر می گوید: "این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم..."

نامت چه بود؟ آدم


*نامت چه بود؟ آدم*

*
فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت*

*
محل تولد؟ بهشت پاک*

*
اینک محل سکونت؟ زمین خاک*

*
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.*

*
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک*

*
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک*

*
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق*

*
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه*

*
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این
زمین*

*
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا*

*
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک*

*
شاکی تو؟ خدا*

*
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا*

*
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه*

*
تنها همین؟ همین و بس*

*
حکمت؟ تبعید در زمین*

*
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا*

*
ترسیده ای؟ کمی*

*
زچه؟ که شوم من اسیر خاک*

*
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی*

*
چه کس؟ گاهی فقط خدا*

*
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...*

*
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!*

*
دلتنگ گشته ای؟ زیاد*

*
برای که؟ تنها فقط خدا*

*
آورده ای سند؟ بلی*

*
چه؟دو قطره اشک*

*
داری تو ضامنی؟ بلی*

*
چه کس؟ تنها خدا*

*
در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا*

موضوع انشا: خارجی ها

موضوع انشا: خارجی ها

پدرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان
درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند" البته من هم می‌خواهم درسم
رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج
خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم
پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج
آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم
که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های
بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این
هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها
خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که
دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت
کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را
نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای
نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی
مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در
فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین
کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند
فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه
اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که
نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر
همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان
مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور
هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما
من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی
شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی
سی هم مهمتر است.
ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید
"تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان
می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم
انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم
بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من

غلط ننویسیم


غلط ننویسیم
نگوییم " وب سایت " بگوییم : رایانه جا یا تارانه

نگوییم " وب " بگوییم : جایانه یا تار

نگوییم " وب مستر " بگوییم : صاحب تار یا تارزن

نگوییم " ایمیل " بگوییم : نامه برقی

نگوییم " ایمیل آدرس " بگوییم : نشاننامه برقی

نگوییم " چت " بگوییم : زر

نگوییم " چت روم " بگوییم : زرستان با زرگاه

نگوییم " مانیتور " بگوییم : نمایانه

نگوییم " کی بورد " بگوییم : دکمه گاه

نگوییم " اسکنر " بگوییم : عکس برگردان

نگوییم " پرینتر " بگوییم : چاپانه یا چاپگر

نگوییم " ماوس " بگوییم : موش

نگوییم " دیسک " بگوییم : گردالی

نگوییم " سی دی (کامپکت دیسک) " بگوییم : کامل گردانه یا کاف گاف

نگوییم " دیسکت " بگوییم : گردکی

نگوییم " هارد دیسک " بگوییم : سخت گردالی

نگوییم " نوت بوک " بگوییم : رایانه رو

نگوییم " لینک " بگوییم : چسبانک

نگوییم " مایکروسافت " بگوییم : کوچک نرم یا نرم بچه

نگوییم " اکانت " بگوییم : برات

نگوییم " ماوس پد " بگوییم : خرش گاه

نگوییم " فوتوشاپ " بگوییم : عکاسخانه

نگوییم " اینترنت " بگوییم : جهان شبکه

نگوییم " اینترانت " بگوییم : درون شبکه

نگوییم " اینترنت اکسپلورر " بگوییم : جهانگرد شبکه

نگوییم " وب براوزر " بگوییم : تاریاب

نگوییم " کرسر " بگوییم : ریزینه

نگوییم " بیل گیتس " بگوییم : حساب دروازه

نگوییم " هات میل " بگوییم : داغنامه

ضد حال های موجود در اینترنت !!!

ضد حال های موجود در اینترنت !!!  


میری تو یه وبلاگی می بینی موزیک قالبش آهنگ شماعی زادست!!!
یه فایل ZIP دانلود می کنی به جز آنفولانزای مرغی تمام ویروس ها توش هستن
تو جستجوگر عکس گوگل تایپ میکنی کرگدن عکس خودت رو پیدا می کنه !
بعد از کلی کار و خستگی میری اینترنت می بینی یاهو و گوگل هم فیلتر شدن
داری واسه استادت ایمیل ( التماس واسه نمره ) می زنی یهو کارتت تموم میشه
میری تو یه سایتی انقدر دنبال یه لینک می کنی تا آخرش مخت هنگ می کنه
سایتت رو با هزار بدبختی تو گوگل ثبت می کنی وقت جستجو میافته صفحه 400!!!
میری تو کافی نت دانشگاه میبینی فقط سایت LABAIK.COM بازه !!!!
سه ساعت یه فایل و دانلود می کنی ( بدون DAP ) به 99% که میرسی یهو RESET میشی
رو لینک فقط بالای 18 سال کلیک میکنی میری تو سایت عمو پورنگ!