داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

آنچه من از زندگی آموختم



      آنچه من از زندگی آموختم

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام
شود.

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته، و پدر
را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.

در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی
است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست
داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته
باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان
اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه، بدترین
دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ
را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز
نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از
خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست؛
بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال
خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن، بزرگترین لذت
دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

*ملاصدرا می گوید...*


*ملاصدرا می گوید...*

خداوند بی‌ نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.
برادر می‌شود محتاجان برادری را.
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.
طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را.
راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر می‌شود رزمندگان را.
عصا می‌شود پیران را.

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط
طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و
تکه‌ای نان می‌نشیند و

بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را
میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...
مگر از زندگی چه می‌خواهید،

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز
نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی

شرط عشق

شرط عشق
 
 
 دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
 
 نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
 
 بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
 
 مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
 
 موعد عروسی فرا رسید.
 
 زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
 
 همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
 
 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
 
 مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
 
 همه تعجب کردند.
 
 مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم." *

حکایتی از کریم خان زند


حکایتی از کریم خان زند
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات
کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را
می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد
را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه شده
است چنین ناله و فریاد می کنی؟" مرد با درشتی می گوید: "دزد همه اموالم را برده و
الان هیچ چیزی در بساط ندارم!" خان می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا
بودی؟" مرد می گوید: "من خوابیده بودم!!!" خان می گوید: "خوب چرا خوابیدی که مالت
را ببرند؟" مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می
شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: "من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و
در آخر می گوید: "این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم..."

نامت چه بود؟ آدم


*نامت چه بود؟ آدم*

*
فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت*

*
محل تولد؟ بهشت پاک*

*
اینک محل سکونت؟ زمین خاک*

*
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.*

*
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک*

*
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک*

*
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق*

*
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه*

*
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این
زمین*

*
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا*

*
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک*

*
شاکی تو؟ خدا*

*
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا*

*
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه*

*
تنها همین؟ همین و بس*

*
حکمت؟ تبعید در زمین*

*
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا*

*
ترسیده ای؟ کمی*

*
زچه؟ که شوم من اسیر خاک*

*
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی*

*
چه کس؟ گاهی فقط خدا*

*
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...*

*
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!*

*
دلتنگ گشته ای؟ زیاد*

*
برای که؟ تنها فقط خدا*

*
آورده ای سند؟ بلی*

*
چه؟دو قطره اشک*

*
داری تو ضامنی؟ بلی*

*
چه کس؟ تنها خدا*

*
در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا*