زن نصف شب از
خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش
را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری
عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید
پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش
نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰
سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
.
.
.
.
.