داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

چــــراغ آخرت...

سر لوستر ، حرفشان شد.
بعد از کلی بگو مگو ، با هم کنار آمده و لوستر دلخواهشان را خریدند.
کنار مغازه پیرزنی ایستاده بود.
مرد از جیبش پول درآورد....

پیرزن گفت: الهی به دل خوش! چراغ خونه آخرتتون روشن باشه! محتاج نیستم جوون! منتظر نوه ام اینجا ایستاده ام!
زن و مرد جوان خجالت کشیدند،
نه به خاطر این که فکر کرده بودند پیرزن گداست،
چون نمی دانستند ،چراغ آخرت را باید از کجا می خریدند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد