او گفته بود «سه خواهر» را ببینیم، اما جای قرار را من تعیین کردم. گفتم یا زیر ساعت، بر چهارراه (که کنده بودندش خوشبختانه)، یا کنار شیء قفس مانندی که سمت چپ ساختمان تئاتر شهر است (که معلوم شد راهپلهی زیرگذر است). سارا میگفت من گفتهام کنار یک مجسمهای، چیزی؛ و تا نیم ساعت پس از این که همدیگر را دیدیم، هنوز به دنبال مجسمهی مذکور میگشت (که دو تایش را هم پیدا کرد)، تا این که من سوگند یاد کردم هیچ مجسمهای در کار نبوده. آمده بود، با آن مانتوی طرحدار و رژ لب لوسش که همهی دنیا را رنگ صورتی میزند، روبروی من نشسته بود و سرسختانه تلاش میکرد یا شمارهام را بگیرد (که خط نمیداد)، یا یک SMS بفرستد؛ و همهی عضلات چهره و در صورت نیاز همهی عضلات تنش در رسیدن به این هدف همراهیش میکردند، آن جور که برای فرستادن یک پیام با آن موبایل قرضی سر جایش پیچ و تاب میخورد و چهرهاش را زیر عینک ظریف کائوچوییاش ....
به شکلهای گوناگون درمیآورد. من هم که تقریبا شناخته بودمش - شاید به خاطر آن همه بیقراریش، شاید از روی عکس کوچک و تاری که پیشتر از او در Orkut دیده بودم - با لبخندی یکبری روبرویش، کنار قفس خاکستری، زیر آفیش «این کدوم پنجشنبه است» نشسته بودم و وانمود میکردم L’avare میخوانم. چندبار گفت «خیلی بد»، وقتی که رفتم و کنارش نشستم و پیغامش را که خیلی وقت پیش رسیده بود نشانش دادم. هی موبایل نارنجیاش را نگاه کرد و ساعت گرد بچگانهاش را نگاه کرد و سرش را تکان داد و با خندهای عصبی و صدایی تودماغی گفت «خیلی بد». از بس این دو کلمهی لعنتی را پشت سر هم تکرار کرد، به نظرم رسید باید خیلی از دست خودش لجش گرفته باشد، و شروع کردم به قصه گفتن تا ساکت شود. داستان روز درخت کاری سال پیش را تعریف کردم که برای پیدا کردن سحر موبایل یکی را قرض کردم و وقتی توانستم شماره را بگیرم، دیدم از کنار دست خودم صدای زنگ خوردن میآید. باز بیقرار بود؛ شاید این حواسپرتی را مختص خودش میدانست، اما به هر حال ساکت شد.
ساختمان مدور را یک دور چرخیده بودیم؛ رفتیم و کنار حوض، تنها جایی که هنوز هوای خنک قابل تنفس وجود داشت، نشستیم. موتور پمپ فوارهها سنگ را مثل یک دستگاه ماساژور میلرزانید. گفت که خیلی خوابش میآید و لطفاً من شروع کنم به صحبت کردن. گفت که توی تاکسی هم خوابش برده و اشتباهی تا انقلاب رفته. بدون این که لحظهای راجع به ADD بودنش، یا در علاقهی او به این موضوع شک کنم، مثل یک ماشین ترجمه شروع کردم به جواب پس دادن. برایش توضیح دادم که این چه کوفتی است که که من و پنج درصد دیگر از جامعه را گرفتار خودش کرده و از چه سالی شناخته شده و از چه زمان پژوهش بر رویش آغاز شده و نام ژنریک و تجاری داروهایش چیست و این جور داروهای محرک چه ترکیباتی دارند و خلاصه هر آنچه را در این کتاب کذایی Attention Deficit از صبح تا عصر خوانده بودم، پنج دقیقهای در طبق اخلاص گذاشتم. آخر هم تاکید کردم که این کتاب را حتما باید بخواند، و خیلی جالب است، و اطلاعات خوبی دربارهی حالات خودش بهش میدهد. گفت که اصلا حوصله ندارد بنشیند دربارهی خودش کتاب بخواند، فقط میخواهد بداند نام دارویش چیست. گفتم Ritalin. گفت که حتما به دکترش میگوید (حتما همان که به anima t یک سینی دارو داده بود). حالا که دیگر خواب از سرش پریده بود، شروع کرد به چند کلمه صحبت کردن. میدانست به رشتهاش نیمنگاهی دارم. گفت که تنها چیزی که رشتهاش برایش داشته، همین کار است، و این که به هر حال رشتهاش (ارتباطات) از رشتهی من، که فنی است، خیلی سادهتر است. نگاهی به ساعت قابچوبیاش انداختم (من هیچ وقت ساعت ندارم) و گفتم من که فنی نیستم. «آها، فیزیک کاربردی بودی، بهشتی، به هر حال سختتره دیگه». «نه بابا من مدیریتم، دانشگاه تهران». «اِ، تهران؟ صنعتی هستی»؟ «آره بابا همدانشگاهی هستیم». «آها، قرار بود برات Annie Hall بیارم»! «آره، آره، خودشه».
ده دقیقهای تا سانس مانده بود. خوب که دور و بر را کجکج، از زیر عینکش دید زد و هیچ چهرهی آشنایی را نتوانست شناسایی کند، قبول کرد برویم داخل بنشینیم، شاید خنکتر و خلوتتر باشد. مثل خیلی جاهای دیگر باید از دو در مجزا وارد میشدیم؛ بلیتش را از جیب کیفم درآوردم (اصلا برای گرفتن همین بلیت آنقدر زودتر آمده بودم)، اما نمیدانم چه شیطانی توی جلدم رفته بود که به دستش ندادم. برای این که جلوی نگهبان که بر-و-بر نگاهش میکرد، دستش بیندازم گفتم اگر میخواهدش باید پولش را بدهد. دوست داشتم واکنشش را ببینم. هول هم شد واقعاً. یک دستش همینطور توی هوا مانده بود که بلیت را بگیرد، آن دستش هم مشکوک و مستأصل تا میانه در کیف فرو رفته بود که اگر واقعاً لازم شد پول درآورد. آخر گفت که میدهد، بعد از داخل رفتن، اگر اجازه بدهم. من هم با یکجور خوشقلبی موذیانهای پذیرفتم.
خواهرش مریم هم آنجا، در سالن انتظار بود، همراه آقایی با جثهای دوبرابر خودش. چند لحظه از سارا دور شدم تا بروشورهای تئاتر را بگیرم؛ برگشتم دیدم دارد با دو نفر صحبت میکند. گفت «این خواهر کوچیکهی منه، مریم»؛ و دست دادیم. «ایشون هم دوستشه»؛ پیدا بود که خودش هم درست نمیشناسدش. بعدتر، توی سالن نمایش، بعد از این که بلیط را دو بار و راهنمای نمایش را یک بار گم کرد و یک بار دیگر (علاوه بر شب قبل توی چت) به خاطر صندلی خوبی که گرفتهبودم گفت «تو فوقالعادهای»، یواشکی، اما با لحن افتخار آمیزی گفت «خیلی کوچکترهها، اصلا بهش میخوره»؟ «چقدر کوچکتر»؟ «حدس بزن»! «از دوازده شروع میکنیم، دوازده سالشه؟»؛ او هم در جواب صورتش را به شکلهای غریبی درآورد. اما آنجور که anima t نوشته، بیست ساله باید باشد این دومین خواهر. آن آرشیو بزرگ فیلم هم که پیشتر صحبتش به میان آمده بود (همانجا که حرف Annie Hall پیش آمده بود)، مال همایشان باید باشد. چند دقیقهای در سالن انتظار، روی صندلیهای ششضلعی، دو طرف یک آشغالدان، به دور از مریم و دوستش نشستیم و نقشهای نیمه سنتی، نیمه مدرن دیوارها را تماشا کردیم که مثل سوگ جسارتی از دست رفته در چشم آدم فرو میرفتند. بعد درها باز شد و رفتیم به سالن نمایش. ذوق کرده بود به خاطر بلیط ردیف دوم (از شانس، دقیقا هم وسط بود)، از سر جایش برای خواهرش (که تقریبا کنار در بود)، دست تکان داد. نمایش دو-سه دقیقه بعد آغاز شد. تنها چند لحظه پس از این که آب معدنیها را دست مردم دید و کمی حسرت خورد و غرغر کرد از این که بوفه را پیدا نکرده بودیم، همهی سالن در تاریکی فرو رفت و تنها یک چراغ زرد رنگ از دکور احمقانهی صحنه روشن ماند که گاهگاه از لای انبوه آفتابگردانهای پلاستیکی که دورش پیچانده بودند، خودی نشان میداد.
پس از خداحافظی با دوست مریم، وقتی داشتیم فاصلهی کوتاه میان ساختمان تئاتر و ایستگاه تاکسیهای چهارراه ولیعصر را پیاده طی میکردیم، هر آن منتظر بودم سارا سر صحبتی را که توی سالن دربارهی ترجمه آغاز کرده بودیم، و در مدت آنتراکت هم مسکوت مانده بود، دوباره باز کند. از کنار به چشمانش نگاه میکردم که به جلوی پایش خیره بودند، و هر آن منتظر بودم که دهانش را باز کند و با شیوهی خاصی که برای سخن گفتن دارد (که ادای هر هجایش با یک حرکت اضافی همراه است، طوری که حرف زدنش جنبهای زینتی و غیر ضروری مییابد، آن قدر که به حرکات بیهوده و بیصدا میآمیزد) حرفش را از سر بگیرد. اما او بدون این که متوجه چیز خاصی باشد آهسته و ساکت پیش میرفت و هنوز شیشهی خالی دلستر را به امید یافتن یک زبالهدان با خود میکشید. ناگهان گفت «آشغالدون پیدا کردم» و راهش را به سوی سطل زبالهای که در کنارهی بتونی پیادهرو کاشته شده بود کج کرد. گفتم «من اصلا شیشه رو فراموش کردم، همونجا کنار صندلیم روی زمین موند». مریم که حالا کنار من راه میرفت، فرصت طلبانه پاسخ داد «دریغ از یک ذره حس مسئولیت اجتماعی». من هم که تنها به دنبال بهانهای برای شکستن سکوت بودم، گفتم «من واقعاً عذر میخوام خانم، باور کنید دیگه تکرار نمیشه». لبخند کجی بر لبانش ظاهر شد. فکر کردم زیباتر و جذابتر از خواهرش است. قدش به همان اندازه کوتاه، اما چهرهاش پهنتر و اندامش گوشتالوتر بود و روان و به دور از مکثهای دایمی سارا (که بین هر دو جملهاش یک زنگ تفریح است) صحبت میکرد. همینطور که با چشمانش حرکات خواهرش را دنبال میکرد، گفت «به هر حال اگه دیگه تکرار نمیشه، این یک بار رو میبخشم. اما فقط همین یک بار». با خنده خودم را کنار کشیدم و جا را برای سارا که میخواست دوباره بینمان راه برود خالی کردم. اصلا متوجه گفتگوی کوتاه ما نشده بود. همینجور بیهوا جلو را نگاه میکرد و گاهی با زبانش زیر لبهایش بازی میکرد. چشمهایش که در حالت عادی بیوقفه روی تکتک اشیای پیرامون میلغزند، در یک جهت خاص باقی مانده بود. مرا به یاد L’Homme de verre میانداخت؛ با آن نگاه ثابت، و اندام باریکی که درست مانند نوشتههایش شکننده و بیثبات به نظر میرسید، انگار در حسرت تلنگری بود تا به یکجا فرو ریزد. مچش چون ساقهی باریک و سفید بیخونی از زیر آستین گشادش، از میان ترمههای سر آستین روییده بود و ساعت اسباب بازی آزادانه رویش بازی میکرد. ساعت از ده گذشته بود.
در تک آنتراکت میان پردهی دوم و سوم بوفه را پیدا کردیم. طبقهی پایین، زیر پلهها بود. سارا ساکت کنارم میآمد، و آن حالت خاصی از بودن را به نمایش میگذاشت که اگرچه در کنارت راه میرفت و مینشست و چیز میخورد و حتی حرف میزد، باز حس میکردی کسی همراهت نیست. ته محیط راهرو مانند بوفه را که به نظرم پیشتر خالی بود، به یک غرفهی محصولات فرهنگی تبدیل کرده بودند. میزها همه پر بود و تماشاچیان سعی داشتند با استفاده از زنگ تفریح چند دقیقهایشان و به بهانهی نوشیدنی خنک یا خوراکی سبکی روح خسته از مصائب انتزاعی سه خواهرشان را التیام بخشند. رو به سوی سارا کردم و با صدای آهسته پرسیدم «چی میخوری»؟ خرت و پرتهایی را که در ویترین چیده بودند نگاه میکرد؛ بعد قهوهجوش بزرگ روی پیشخوان را که درست کنار دستش بود، کشف کرد. متوجه سوالم نشده بود. «من دلستر میخورم. تو آخرش چی میخوای»؟ «قهوه. اِ، تو دلستر میخوری»؟ «تو هم میخوای»؟ چشمش به ظرف استیل بزرگی افتاد که به نظر میرسید جای چای باشد. «قهوه، نه، من چای میخوام. داره»؟ «آره فکر کنم. آقا چایی داری»؟ آنقدر شلوغ بود که فروشنده صدایم را نشنود. «تو چایی نمیخوای»؟ «من چایی خور نیستم». از بالای عینک یکی از آن نگاههایی را به چهرهام دوخت که صبغهی پدوفیلی دلبستگیهای آدمی را فاش میکنند. «جدی؟! من پاتیلپاتیل چای میخورم». «آره، دیدم توی وبلاگت». «من عاشقشم، معتادم. خیلی بد، معتاد». وقتی میگفت «بد»، ابروهایش دو برابر بالا میرفتند؛ انگار که بد بودن چیز خارقالعادهای باشد. ابروهایش را تا به تا اصلاح کرده بود.
فروشنده که رفته بود سفارش یکی از مشتریها را بیاورد، بالاخره با یک سینی قهوه برگشت. «چایی آقا، چایی داری»؟ و باز به دنبال یک سفارش به پشت یخچال رفت. سارا هم رفت کمی آنطرفتر و دوباره کنار دستگاه قهوه جوش ایستاد و دستش را به پیشخوان تکیه داد. دکور کمی عجیب بوفه را ورانداز میکرد و محکم و عصبی پلک میزد. میدید من از آنها نیستم که خودم را جلو بیندازم و سوالم را زودتر بپرسم، اما واکنش خاصی هم از خودش نشان نمیداد. نگاهش که میکردم یکی از آن لبخندهای ساختگی و انیمیشنوار با چاشنی چال گونه را تحویلم میداد که حتی از رژ لبش هم لوستر بود. دوستش برایش Testimonial گذاشته بود که «من و سارا قرار است در جبههی ضعیفهها با هم قرمه سبزی بپزیم و کون بچه بشوریم». به خودش هم گفته بودم که فمینیست است، او هم خیلی جدی با خندهای فروخورده جواب داده بود که ضعیفه است. درست مثل ضعیفهها منتظر بود تا من قیمت را بپرسم؛ گرچه میدید طولش میدهم. اعتماد به نفسش از آن نوع انفجاری نبود که اغلب از دخترها میبینیم. هیچ خود ناموجودی را نیاز نداشت به اثبات برساند. «چای آقا»! «نداریم، تموم شده». شاید هم اصلا متوجه این سمت نبود. هنوز داشت خیرهخیره دکور را تماشا میکرد. برای anima t کامنت گذاشته بود که «میدونی راه درمانت چیه؟ تو باید یه شب مهتاب یه جگر وزغ رو با رودهی یه اژدهای مجار ببندی دور گردنت و لخت و عور بری توی یه بشکهی پر از چشم مارماهی و بال مگس و شاش پسر نابالغ، میگن وقتی بیرون بیای سلامت روانیت بهت بر میگرده». «چای نداره سارا». «اِه»! «چی میخوای حالا»؟ یادش نبود اول قهوه خواسته. «من هم یه دلستر میگیرم».