داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

داستان ها و حکایت های کوتاه

داستانهای جالب و حکایات خواندنی

خدایا شکرت

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر
نگاه می کرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با
احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد....

 با حسرت به آنها
نگاه کرد و از ته دل آه کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا! چه می دید!
پسرک عقب مانده ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی
از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://hg6s.blogfa.com/

وبلاگ خوبی داریداز متن های شما توی وبلاگم استفاده کردم امیدوارم راضی باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد